تبِ نور....
بسم الله النّوُرِ... آهای آقای تب! میشه دست از سر و بدن فرشته ی پاک من برداری... جایی برای ماندن میخواهی؟ بیـــــــــــــــا این بدن ِ من ارزانی تو! فقط خواهش میکنم تو را با این پسر کاری نباشد.... آبش کردی رفت.... برو...خواهش میکنم....دعای نور را برایت میخوانم...تا دستت را بگیرد و راهی خانه ات کند...برو.... من مادرم...دلم کوچک شده...درست مثل گنجشک...ترس دارم...از تو میترسم...از حرارت درجه درجه ات... برو....پاره تنم را راحت بگذار....میخواهد بدود و بازی کند و شاد باشد!!! برو که خواب و خوراکمان را گرفته ای... برو....بسم الله نوُر النّوُرِ... +عصر عزیز دلم را دکتر میبرم...دعا کنید! اقای دکتر : اوه اوه عجب لوزه هایی...! ...