مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

تبِ نور....

بسم الله النّوُرِ... آهای آقای تب! میشه دست از سر و بدن فرشته ی پاک من برداری... جایی برای ماندن میخواهی؟ بیـــــــــــــــا این بدن ِ من ارزانی تو! فقط خواهش میکنم تو را با این پسر کاری نباشد.... آبش کردی رفت.... برو...خواهش میکنم....دعای نور را برایت میخوانم...تا دستت را بگیرد و راهی خانه ات کند...برو.... من مادرم...دلم کوچک شده...درست مثل گنجشک...ترس دارم...از تو میترسم...از حرارت درجه درجه ات... برو....پاره تنم را راحت بگذار....میخواهد بدود و بازی کند و شاد باشد!!! برو که خواب و خوراکمان را گرفته ای... برو....بسم الله نوُر النّوُرِ... +عصر عزیز دلم را دکتر میبرم...دعا کنید! اقای دکتر : اوه اوه عجب لوزه هایی...! ...
30 آبان 1391

دَنگین....

عشق میکنم وقتی مشغول تی وی دیدنم و صدای حرف زدن تو میاد... گوشامو تیز میکنم... یه کلمه جدید! دَنگین...ماما دَنگین ! بعد تو رو میبینم کیفِ چرمِ قهوه ای بابا رو گرفتی و داری دنبال خودت میکشونی و میگی سنگین! و از اینجا یا به قول خودت دینجا به بعد بود که از دَنگین استفاده میکنی با اگاهی کامل از مفهوم... اینو وقتی صندوق صدقات سنگین خونه ی عمو رو بلند کردی و دَنگین ذَنگین میگفتی و بالاخره افتاد رو پات به همه ثابت کردی.. راستی عشقت سنگین افتاده تو دلم... ماشاالله...یا حافظ. ...
29 آبان 1391

دَمو دُ د...!

تمام شد! خداراشکـــــــــــــربه قول تو ..دَمو دُ د. ..! بالنده تر از همیشه شدی...این بلوغ مبارکت باشد...فهیم کوچکم! کوچک بالغم! روز اول ...من و دوستم...تو و ایلیا...چهارنفری مرکز بهداشت ساعت 9 صبح. توکل بخدا کردم و ایت الکرسی را زیر لب زمزمه کردم ... بند دلم پاره شد وقت زدن ... پا...درد....آی گفتنت و ارام کردنت و ارامشم از لبخندت...  ساعت 1 و گرم شدن تنت... درد پا و گریه های تو... اشکهای گوله گوله ات که کم سابقه بود! گم کردن و دست و پایم! کمک گرفتن از ادم اهنی و گوشی و کارتهای بن بن بن محبوبت ارامش لحظه ای تو... نیمه شب و تب 39 و نیم ات! من و بابایی و خدا....راستی خدا....تو مرا بیدار کردی؟! میدانم...حس کردم...تک...
29 آبان 1391

من و مبین

من: چاقـــــــــو؟ مبین: بَـــــــدّه من: قیچــــــــــی؟ مبین: بَـــــــدّه من: آتیــــــش؟ مبین: داده! (داغه) ـــــــــــــــــ مبین: آتی؟ (اتیش) من:بده! مبین: دادو؟ ( چاقو) من : بَده! مبین: دادو؟ و این سوال به توان هزار پرسیده میشود و من باید بگویم بده.... من:مبین بسه ! مبین: دَمو دود...(تموم شد!) من: ممنون مبین : مَ نو (ممنون) با تکان سر به یک طرف! میشود شما را خورد...البته کمی از شما را...بقیه را میخواهم نگه دارم برای روزهای شیرین تری که پیش رو دارم! شکر الله...ماشاالله
23 آبان 1391

اخرین واکسن!

فردا واکسن  داری و من پر از استرس خدا دستهایم تنها هستند.....فقط دلم به خودِخودت گرم است....فقط تو با منی... هوایم را داری... این نیز بگذرد.....انشاالله اسان! بعد از واکسن این پست فعال میشود..................
22 آبان 1391

ما و اتاق آبی...

بنام خدایم... مشغولم....می ایی و دستم را میگیری و میگویی : دَ (دست) بِ یم( بریم) میگم کجا؟؟ میگی: توتاق! (تواتاق) و اشاره به اتاق ابی خودت دست در دست هم راهی اتاقت میشویم...قدمهایم را با قدمهایت تنظیم میکنم... میرسیم... به رسم همیشه سلام میکنی ؛ من هم....یَیام( سلام) پوه را نشانم میدهی...میگویی:پو پو پو....با ریتم خاصی که برایت میخوانم.. میخندم...دستم را رها میکنی و میدوی سمت کمد میگویی: ماما دَر (ازم میخواهی در کمد را باز کنم) پرده اتاق را میکشم...افتاب مهمان اتاق ابی میشود....تو میگویی بـــــــَــه چهار پایه ی کوچکی که بابایی برایت خریده را از لای کمد بیرون میکشی و میگویی : با ...لایا ( باز ..بالا..) برایت باز ...
22 آبان 1391

یکسال و نیم...نیمِ تمامِ من!

  هوالمحبوب... نفسِ بالـــــــــنده ی من؛ مبینم بلوغی دیگر از راه رسید... هجده ماهه شدی...و برای من بالنده تر از همیشه... انتظار این روز را میکشیدم....هجده ماهگی تو... به راستی دیگر از ان موجود کوچک بی زبان و نیازمند خبری نیست... امروز من ، پسری دارم... راه میرود کاملا مستقل و محکم! میدود شاد و کودکانه و بی پروا! میخندد بی بهانه ! میگوید و لحظه لحظه شگفت زده مان میکند! درک میکند و فهمش بیشتر از سنش است! بازی میکند و می اموزد! عشق میبیند و مجبت نثارمان میکند! نفس میکشد و نمیداند....دم و بازدم ما با نفسهایش تنظیم شده! مبین ؛ پسر یکسال و نیمه ی من .....زبانم قاصر است برای شکرگزاری...این چند روز تمامِ ذه...
22 آبان 1391

گوش به زنگ!

درررررررینگ...درررررررررینگ این روزها هرکس خانه ی ما زنگ بزند.....صدای اَیوووو گفتن مرد کوچک خانه مان را میشنود....چند بار پشت هم بلند و محکم میگوید اَیوووو.... تلفنچی کوچکم ؛صدای زنگ تلفن....برق از سرت میپراند...زود میگویی.... من ! یعنی من برمیدارم...بدو بدو میدوی و گوشی را برمیداری و گاهی با شانه ات نگه میداری و اَدایم  را در می اوری.... نمیدانم پشت خطی ها چه حالی دارند...شاید برایشان عادی است...شادی ذوقی کوتاه کنند ...شاید ... هرچه باشد....من هر بار میروم روی خط زنـــــــــــدگی ! زنگ گوشی همراه و ایفون از این قاعده مستثنی نیست... گوشی را یا خودت اَیو میگویی و صدای زنگش میفهماند هنوز پشت خط کسی هست و بدو بدو تحویل...
20 آبان 1391

مامانی...بابایی

یاحق... چند روزی است...یک کوچک هفده ماه و بیست و چند روزه.... درست وقت خواسته هایش... ما را ؛ مامانی و بابایی خطاب میکند... پسرکم ؛ نمیدانی چه میکنی!!! فقط باید پدر شوی...ان شاالله....باید پدر شوی و ببینم ذوقی را که امروز در چشمان پدرت میبینم... که بابایی گفتنت پدر را سیر نمیکند و بوسه های پشت هَمَت حریص ترش میکند... و مامانی گفتنت به راستی دلم را هُری پایین میریزد... چون برای خواسته هایت است...پشت هم میگویی...مامانی...مامانی...مامایی...مامایی...مامانی و چه شیرین است کمی دیر اجابت کردنش....چه لذتی است در شنیدن این صدا....پُر ازانرژی مثبت...برای یک عمـــــــــر ! خدا...خدا...خدا...گرفتم....انچه تاکنون درک نم...
20 آبان 1391